مقالات

ساخت وبلاگ
میگویم  میشودوقتی چشم باز میکنم  لطافت شکوفه های پروازی را  میبینم که با نور  هایی در هم برق میزنند  یا تلالویی که در شبنم افتادهناگهان لبخندی  می آید و بوسه بر لبم مینهدمیفهمم میشود با کلمات هم پیانو نواخت و  اشک  چشمه مقدسی  میشود در ان لحظهفکر میکنم  چه اهمیت  دارد که چه کسی بد بود و چه کسی خوب . هر کس  تا جایی همراهم بود  و برای ان همراهی از  او سپاسگزارمحالا خدا را میبینم که دستم را میگیرد  و این کودک اشفته را با خود همراه میکند . او را میخوانم  و هیچ وقت نیست اما در دلم روشنی میبخشدقایم باشک از این دست چه قدر  زیباستکه میخوانی  و حتی  با لبت همراهی  نمیکند  بعد تر  حس میکنی  طبیعتی  یا غنچه گلی   یا خود بادی که بی مهابا بر هر جا میوزدمثل اخر داستان  حس میکنی همه چیز خوب شد .  اصلا مهم نیست  چقدر زخم خورده ای اخرش  حس میکنی  در اوج درد  یک نفر به تو میگوید   هییییی دستت رو بده مناز  انتهای  چاه بیرون میایی اماده ای تا دوباره  در چاه دیگر بیفتی  انهم  نا خواستهاما  ان بالا  یکی هست که حواسش را خوب به تو داده  خود را ببین و بعد اگر توانستی  انکار کن  |+| نوشته شده در  دوشنبه ششم تیر ۱۴۰۱ساعت 23:18&nbsp توسط جاد  |  مقالات...
ما را در سایت مقالات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kalinnaa بازدید : 121 تاريخ : يکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت: 16:37